لحظه ها ، ثانیه ها طاقت موندن ندارن ...



چقدر آروم ‌شدم با شنیدن صدای قشنگت بعد از سه هفته . چقدر خوشحال شدم که گفتی بعد عید دیگه سر این کار نمیری و میخوای کارتو‌عوض کنی و بیشتر له خودت برسی. میخواستم وقتی بهت میگفتم بهترین کارو میکنی و‌شک نکن تو تصمیمت، پیشت بودم و‌بغلت میکردم .‌ چقدر دلم خواستت که گفتی به رابطه‌مون فکر میکنی و به حضور هم نیااز داریم و این فاصله و تو اونجا من اینجا و حتا یه مرخصی نمیتونی بگیری و . آخ کاوه چقد این روزا به هم نیاز داریم و نیستیم کنار هم

منم خیلی خسته م. منم دیگه دوست ندارم این ارتباط مجازی رو. پیام های تکراری و خنده های اجباری رو. منم خودتو میخوام. بدنتو. نگاهتو دستاتو. صداتو توی گوشم. دیدن و حس کردن آرامشتو. بدم میاد ازین وضعیت. ازین انتظار مزخرف که حتا نمیدونیم کی تموم میشه.

همه اینا رو میتونم تحمل کنم. همه غرهای شبانه‌روزی مامانی. همه خودخواهی‌های بابایی. همه خستگی‌های روح و جسمم. اگه اگه کسی باشه که شب، وقتی نشستم و خودم بودم و خودم، کنارم باشه. همدمم باشه. همراهم باشه.نیاز دارم به کسی که کنارم باشه. همدمم باشه. حتا اگه دور باشه. نیست. شبهای دشت‌بزرگ با کی تا الان آنلاین بودی ؟

گفتی دوست داری باهام باشی. باهام بخوابی. باهام آرامش پیدا کنی. گفتی جدا از بحث میدونی که میتونیم‌برا هم آرامش داشته باشیم. گفتی بیشتر از دوست برات هستم. گفتی دلت تنگ میشه برا . گفتی ازم دوری میکنی چون دوتامون اذیت میشیم. گفتی میخوام پیام بدم حالتو بپرسم ولی نمیدم که دوتامون به گا نریم. برای اولین بار برای عکس‌هام هیچی نگفتی. حتا یه کلمه. برای اولین بار کلا نادیده ام گرفتی. از سختی‌های کارت گفتی.

امروز صبح یه کاری کردم. کاری که میدونم نباید میکردم. ولی کردم. شاید از حرصم بود. شاید از دلگیری و عصبانیت. تو تمام اون 10 دقیقه فکرت تو ذهنم بود. ولی نخواستم جلوشو بگیرم. نمیدونم چرا . ساعت 9 و ربع زنگ زدی. تا رفتم تو حیاط قطع کردی. 2 ثانیه بعدش زنگ زدم مسغول بودی. نیم اعت بعد مشغول بودی. 50 دقیقه بعد مسغول بودی. بهت پیام دادم وقتی صحبتت تموم شد بگو که خودم زنگ بزنم. هیچی. از حس بدی که نسبت به اون 10 دقیقه صبح داشتم، کم شد.

نشستم تو آفتاب پیش یه خروار مگس . تو اتاق پیف پاف زدم . بابایی از سر ساختمون‌اومد رفت تو. مامانی رفت دنبالش . الان بابایی صدام زد، آروم گفت. جواب ندادم ینی که نشنیدم. دیگه صدا نزد. صبح یه بحثی داشتیم سر اینکه کاری پیش نمیره. دارم کم میارم. فقط بخاطر مامانیه که موندم. که نمیذارم گریه ام بگیره. که بغضمو قورت میدم. نیاز به یکم دور بودن دارم. عصر شاید برم پیش رقیه هم بریم برا پرده هم شب بمونم پیشش. نیاز به رفرش دارم .

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

خرید اینترنتی آهنگ هاي جديد بازاریابی مجله اینترنتی بروزنت بیسیم پاناسونیک یادگیری علوم کامپیوتر معرفی بهترین محصولات راهنمای انتصاب و خرید بهترین روتختی برای تختخواب سلام به همگی Sasha