نشستم تو آفتاب پیش یه خروار مگس . تو اتاق پیف پاف زدم . بابایی از سر ساختموناومد رفت تو. مامانی رفت دنبالش . الان بابایی صدام زد، آروم گفت. جواب ندادم ینی که نشنیدم. دیگه صدا نزد. صبح یه بحثی داشتیم سر اینکه کاری پیش نمیره. دارم کم میارم. فقط بخاطر مامانیه که موندم. که نمیذارم گریه ام بگیره. که بغضمو قورت میدم. نیاز به یکم دور بودن دارم. عصر شاید برم پیش رقیه هم بریم برا پرده هم شب بمونم پیشش. نیاز به رفرش دارم .
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت